آخر بهار بود. نسيم ملايمي ميوزيد. روز قشنگي بود. ماريه گلي را چيده بود. دوباره بو كشيد. چشمانش را بست. چهرهي گرد و سبزهاي داشت. زيبا و با نمك بود. به چهچهه بلبلي گوش داد كه روي درخت سيب ميخواند. لبخندي زد. سبد ميوه را برداشت. از باغ بيرون آمد. كوچه و باغ سايه بود. شاخههاي درختان پر از ميوه بودند خم شده و از دو طرف به نزديك هم رسيده بودند. احساس ميكرد امروز اتفاق جالبي برايش خواهد افتاد.
بايد عجله ميكرد. آقايش مهمان داشت. تند راه ميرفت. از ميان مزارع گندم ميگذشت. اسب سواري با شتاب به طرف نخلستان ميرفت. ماريه از جاده باريك به طرف مدينه ميرفت. باد با خوشههاي گندم بازي ميكرد. پرندهها روي خوشهها پر پر ميزدند، ميخواندند، چرخ ميزدند و روي درختان كناري جوي آب مينشستند.
ماريه گل سرخ را لاي دندانهايش داد. سبد را با دست ديگرش كرد. مهمانهاي امام منتظر بودند. با سرعت جاده را پشت سر ميگذاشت.
|
بقیه داستان در ادامه مطلب....
:: برچسبها:
امروز جمعه 4 بهمن 1392,
ادامه مطلب |